این داستان بچه جغد
در جنگی سرسبز و خرم که هنوز پای انسانی به اونجا باز نشده بود حیوانات مختلف در کنار هم با صلح و صفا زندگی می کردند
بچه های حیوانات هم در مهدکودک جنگل با یکدیگر اوقات خوشی را سپری می کردند
یک روز که بچه ها مشغول بازی بودند طبق معمول بچه جغد هنوز زمانی زیادی از روز نگذشته بود که خوابش گرفت و رو به بچه ها کرده
گفت : بچه ها من دیگه باید برم بخوابم خیلی خوابم میاد
بچه شیر گفت : ای بابا هنوز تازه اول روزه چقدر خواب آلویی توو
بچه خارپشت گفت : اره راست میگه وایسا بازی کن با ما داره خوش میگذره
بچه جغد گفت : اره میدونم منم خیلی دوست دارم ولی چکار کنم نمیتونم دیگه بیدار باشم
بچه خرگوش گفت : این برای اینکه جغدها شب ها بیدارند . اگه شب ها زود بخوابن روز خوابشون نمیاد
بچه جغد گفت : درسته خرگوش من باید دیگه برم تو لونه ام
و با دوستاش خداحافظی کرد و با غم غصه به سمت لونه پرواز کرد
از پشت سرش صدای خنده بچه ها که مشغول بازی و شادی بودند نوز به گوشش می رسید
وقتی وارد لونه شد .مامان و باباش خواب بودند . مامان بچه جغد با صدای بال او بیدار شد و
گفت : عزیزم اومدی ؟ بیا کنار من بخواب
بچه جغد با ناراحتی کنار مادش خوابید
شب شده بود صدایی از جنگل دیگه شنیده نمیشد که جغد کوچولو بیدار شد
پدر برای تهیه غذا از لانه رفته بود .
مادر گفت بیدار شدی عزیزم ؟ الان بابا غذا میاره برامون
بچه جغد گفت : سلام مامان . اره بیدار شدم . ولی خیلی ناراحتم
مامان جغده : چرا عزیزم
بچه جغد : آخه مامان من شب ها بیدار بودنم چه فایده داره حوصلم سر میره همه دوستام تو روز با هم بیدارند و بازی می کنند.من تنهام و روزها باید بخوابم . چرا ما هم نباید مثل حیوانات دیگه شبها بخوابیم . و روزها بیدار باشیم
مامان جغد بالش را به سر بچه جغد کشید و سپس او را در آغوش گرفت و گفت : عزیزم خدا هر کسی رو یک جوری آفریده . هر موجودی با این تفاوتش هستش که به درد دیگران میخوره . ما جغدها نگهیان شب هستیم . و میتونیم از جنگلمون در مقابل خطرات شب محافظت کنیم
بچه جغد : آخه چه خطری ..من دوست ندارم ....جغد باشم
مامان جغد آهی کشید گفت : بعد ها میفهمی حرف منو
چند روزی گذشت و جغد کوچوله قصه ما با ناراحتی روزها رو سپری میکرد
یک شب